۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

سرت به سنگ زمانه نیازمند مباد

باورش برای همه سخت بود که یکروز من اسلحه دست بگیرم، در ارتفاع هشت متری بروم داخل برجک و نگهبانی بدهم .. من آنقدر وسط بیابان باشم که تا چشم آدمیزاد کار می کند هیچ موجود زنده ای نیست و یکباره ، امان از ساعت سه و نیم صبح! امان از آنهمه باد و بارانی که بیاید و نصف مردم شهر حتی کنار بخاری هایشان سرما بخورند .. الحق که باورش برای خودم هم سخت بود.

هیچ فرقی ندارد آدم در چه دوره ای از تاریخ زندگی می کند .. ساسانیان باشد، افشاریان، قاجاریان باشد، یا همین حالا .. حتی فرقی نمی کند در چه سطحی از رفاه است .. آدم آنجا به اولین چیزی که پی می بَرَد، ارزش واقعی خانه و خانواده است.

من

+ تا پنجاه روز ِ دیگر ..

حُباب ..

مینیمال

مینیمال

فوتو بای : خودم

حُباب ..

بلا دختر مردم

بلا اون قدِ رعنات ، پر از ناز و کرشمه ست

نگا کن جای پامون ، همونجا لب چشمه ست

داد ِ بیداد .. بی مروّت .. داد ِ بیداد ! *

شب، لب ساحل

فوتو بای خودم ؛ شب لب ِ ساحل

* دنگ شو ، [شب لب ِ چشمه]

حُباب ..

داستان یک عکس

کنار جدول نشسته بودیم و نمیدانم داشتیم راجع به چی حرف می زدیم. چشمم افتاد به انتهای خیابان جمهوری. از آن بالاها چند تا خیمه ی سبزپوش، آرام آرام به ما نزدیک می شدند. بلند شدم، قید بچه ها را زدم و رفتم برای عکاسی .. همه جا خیلی شلوغ بود. آنقدر شلوغ، که گیج شده بودم. آنقدر که انگار پایی خورده باشد به  لانه ی مورچه های سیاه. بعد مورچه ها با پیراهن های مشکی، با مانتوها و چادرهای مشکی، با پرچم های مشکی بریزند وسط خیابان. سیل ِ مشکی راه بیفتد، از این طرف شهر به آن طرف شهر .. دوربینم را سفت گرفتم. یک حواسم به خیمه های سبز بود که گم نکنم و یک حواسم به لابلای مردم که رد بشوم. هی مثل مار از لای جمعیت خزیدم و لول خوردم تا خودم را رساندم به خیمه ها .. حالا چشمتان روز بد نبیند .. یک آقای اینقدر در اینقدر (در حالیکه دست هایم از این بیشتر از هم دور نمی شوند) با سبیل هایی شبیه آسمان خراش، کنار خیمه ها رژه می رفت. هر کدام از خیمه ها را گذاشته بود روی چهار تا چرخ. چند تا بچه ی طفل معصوم را با طناب بسته بود به خیمه ها و مجبورشان می کرد تند تند راه بروند و خیمه ها را با خودشان این طرف و آن طرف بکشند. بچه ها خسته شده بودند. گریه می کردند. زار می زدند، اما از ترس شلاقی که بالای سرشان بود، هیچ کدام جرأت ایستادن نداشتند .. کفرم درآمد. جلوتر رفتم. روی پنجه ی پا بلند شدم و دهانم را تا میتوانستم به گوش های شمر نزدیک کردم. توی گوشش داد زدم : ظهر عاشوراست، بعد انگشت اشاره ام رفت به سمت اشک های بچه ها. هنوز جمله ی دوم را نگفته، آقای اینقدر در اینقدر کنارم زد و چند تا نگاه ِ قوی اندر ضعیف تحویلم داد. شلاقش را محکم تر گرفت. با عجله رفت و خودش را به خیمه ها رساند.

از همانجای عاشورا برگشتم خانه. سهم من و دوربینم از عاشورای امسال فقط یک عکس بود ..

 اشک های همین دختربچه ، ترس های همین پسربچه

ظهر عاشورا

فوتو بای : خودم

پ.ن : به اندازه ی یکسال که با بچه ها بریم معلم و مدرس دور دور، تو همین تاسوعا عاشورا درو داف دیدیم! راضی ام ازت امام حسین!

حُباب ..

دیالوگ

مرده : بعضی وقتا یه چیزایی برا آدم حسرت میشه.

مثل همین چایی .. تو خونه یه طعم دیگه داره.

زنه : به خونه ربطی نداره ، من درستش کردم!

دهلیز

حُباب ..