کنار جدول نشسته بودیم و نمیدانم داشتیم راجع به چی حرف می زدیم. چشمم افتاد به انتهای خیابان جمهوری. از آن بالاها چند تا خیمه ی سبزپوش، آرام آرام به ما نزدیک می شدند. بلند شدم، قید بچه ها را زدم و رفتم برای عکاسی .. همه جا خیلی شلوغ بود. آنقدر شلوغ، که گیج شده بودم. آنقدر که انگار پایی خورده باشد به  لانه ی مورچه های سیاه. بعد مورچه ها با پیراهن های مشکی، با مانتوها و چادرهای مشکی، با پرچم های مشکی بریزند وسط خیابان. سیل ِ مشکی راه بیفتد، از این طرف شهر به آن طرف شهر .. دوربینم را سفت گرفتم. یک حواسم به خیمه های سبز بود که گم نکنم و یک حواسم به لابلای مردم که رد بشوم. هی مثل مار از لای جمعیت خزیدم و لول خوردم تا خودم را رساندم به خیمه ها .. حالا چشمتان روز بد نبیند .. یک آقای اینقدر در اینقدر (در حالیکه دست هایم از این بیشتر از هم دور نمی شوند) با سبیل هایی شبیه آسمان خراش، کنار خیمه ها رژه می رفت. هر کدام از خیمه ها را گذاشته بود روی چهار تا چرخ. چند تا بچه ی طفل معصوم را با طناب بسته بود به خیمه ها و مجبورشان می کرد تند تند راه بروند و خیمه ها را با خودشان این طرف و آن طرف بکشند. بچه ها خسته شده بودند. گریه می کردند. زار می زدند، اما از ترس شلاقی که بالای سرشان بود، هیچ کدام جرأت ایستادن نداشتند .. کفرم درآمد. جلوتر رفتم. روی پنجه ی پا بلند شدم و دهانم را تا میتوانستم به گوش های شمر نزدیک کردم. توی گوشش داد زدم : ظهر عاشوراست، بعد انگشت اشاره ام رفت به سمت اشک های بچه ها. هنوز جمله ی دوم را نگفته، آقای اینقدر در اینقدر کنارم زد و چند تا نگاه ِ قوی اندر ضعیف تحویلم داد. شلاقش را محکم تر گرفت. با عجله رفت و خودش را به خیمه ها رساند.

از همانجای عاشورا برگشتم خانه. سهم من و دوربینم از عاشورای امسال فقط یک عکس بود ..

 اشک های همین دختربچه ، ترس های همین پسربچه

ظهر عاشورا

فوتو بای : خودم

پ.ن : به اندازه ی یکسال که با بچه ها بریم معلم و مدرس دور دور، تو همین تاسوعا عاشورا درو داف دیدیم! راضی ام ازت امام حسین!