بلا دختر مردم

بلا اون قدِ رعنات ، پر از ناز و کرشمه ست

نگا کن جای پامون ، همونجا لب چشمه ست

داد ِ بیداد .. بی مروّت .. داد ِ بیداد ! *

شب، لب ساحل

فوتو بای خودم ؛ شب لب ِ ساحل

* دنگ شو ، [شب لب ِ چشمه]

حُباب ..

داستان یک عکس

کنار جدول نشسته بودیم و نمیدانم داشتیم راجع به چی حرف می زدیم. چشمم افتاد به انتهای خیابان جمهوری. از آن بالاها چند تا خیمه ی سبزپوش، آرام آرام به ما نزدیک می شدند. بلند شدم، قید بچه ها را زدم و رفتم برای عکاسی .. همه جا خیلی شلوغ بود. آنقدر شلوغ، که گیج شده بودم. آنقدر که انگار پایی خورده باشد به  لانه ی مورچه های سیاه. بعد مورچه ها با پیراهن های مشکی، با مانتوها و چادرهای مشکی، با پرچم های مشکی بریزند وسط خیابان. سیل ِ مشکی راه بیفتد، از این طرف شهر به آن طرف شهر .. دوربینم را سفت گرفتم. یک حواسم به خیمه های سبز بود که گم نکنم و یک حواسم به لابلای مردم که رد بشوم. هی مثل مار از لای جمعیت خزیدم و لول خوردم تا خودم را رساندم به خیمه ها .. حالا چشمتان روز بد نبیند .. یک آقای اینقدر در اینقدر (در حالیکه دست هایم از این بیشتر از هم دور نمی شوند) با سبیل هایی شبیه آسمان خراش، کنار خیمه ها رژه می رفت. هر کدام از خیمه ها را گذاشته بود روی چهار تا چرخ. چند تا بچه ی طفل معصوم را با طناب بسته بود به خیمه ها و مجبورشان می کرد تند تند راه بروند و خیمه ها را با خودشان این طرف و آن طرف بکشند. بچه ها خسته شده بودند. گریه می کردند. زار می زدند، اما از ترس شلاقی که بالای سرشان بود، هیچ کدام جرأت ایستادن نداشتند .. کفرم درآمد. جلوتر رفتم. روی پنجه ی پا بلند شدم و دهانم را تا میتوانستم به گوش های شمر نزدیک کردم. توی گوشش داد زدم : ظهر عاشوراست، بعد انگشت اشاره ام رفت به سمت اشک های بچه ها. هنوز جمله ی دوم را نگفته، آقای اینقدر در اینقدر کنارم زد و چند تا نگاه ِ قوی اندر ضعیف تحویلم داد. شلاقش را محکم تر گرفت. با عجله رفت و خودش را به خیمه ها رساند.

از همانجای عاشورا برگشتم خانه. سهم من و دوربینم از عاشورای امسال فقط یک عکس بود ..

 اشک های همین دختربچه ، ترس های همین پسربچه

ظهر عاشورا

فوتو بای : خودم

پ.ن : به اندازه ی یکسال که با بچه ها بریم معلم و مدرس دور دور، تو همین تاسوعا عاشورا درو داف دیدیم! راضی ام ازت امام حسین!

حُباب ..

دیالوگ

مرده : بعضی وقتا یه چیزایی برا آدم حسرت میشه.

مثل همین چایی .. تو خونه یه طعم دیگه داره.

زنه : به خونه ربطی نداره ، من درستش کردم!

دهلیز

حُباب ..

از فیلم هایت

مشکل اینجاست که بعد از هر خداحافظی، زمین و زمان را جمع می کنی و با خودت میبری. هوای نفس کشیدن را، حتی مرگ را با خودت میبری .. در سکانس آخر، من از بالای پله ها به رفتنت خیره مانده ام. باز کلاس زبانت را بهانه میکنی و از دست های من پر میکشی به سمت درب خروجی سیاره .. ناگهان کهکشان ما به سرش می زند. اجرام آسمانی مست می شوند و یک ناوگان سفینه ی فضایی شخصی و دولتی پیش پایت صف می کشد .. مشکل اینجاست که بعد از هر خداحافظی، تمام هستی و نیستی را جمع میکنی و در صندوق عقب هایشان می گذاری.

گفته بودم دستهات تیر خلاص من است .. برمی گردی و "دلم تنگ میشه برات عزیزم" را باید از تکان خوردن دست هایت فهمید .. درحالیکه یک موجود فلزی، در ارتفاعات یک سیاره ی دور به رفتنت خیره مانده است.

زمین از سطح مریخ

سیاره ی زمین از سطح مریخ که بصورت یک نقطه ی نورانی قابل مشاهده است

+ در کوک ِ [دلتنگی] ؛ دست و پا شکسته با ساز خودم

حُباب ..

تو

تو میدونی که ابر رهگذر ، بارون نداره *
ابر آزاد
فوتو بای : خودم
* دیر یا زود، باید همین جمله رو گفت یا شنید .. میخواد "تو"ی مجازی باشه، یا "تو"ی حقیقی.
* دنگ شو ، [ابرها در گذرند 3]
حُباب ..

من در غروب های غم انگیز

از پشت سر :

از روبرو :))

حُباب ..

من

در این میخانه ی خاموش و دور افتاده و خلوت

تن ِ تنها نشسته، نرم نرمک باده می نوشم ..

و من خاموش ِ خاموشم*

 

فوتو بای : خودم

* اخوان ثالث

حُباب ..

در غروب ِ غم انگیز (4)

و اما سنتور ..

پرویز مشکاتیان که از دنیا رفت، ساز سنتور یتیم شد .. رفته رفته کنسرت های متعددی در گوشه و کنار ایران به یاد عزیزش به اجرا درآمد که در این بین سنتور نوازان و علی الخصوص شاگردان استاد، نقش پررنگی در برگزاری کنسرت ها و ضبط آلبوم های یادبود به عهده داشتند .. گروه سه نفره ی "گوشه" به سرپرستی سیامک آقایی در آبان ماه سال 88 کنسرتی خارق العاده را در سوگ استاد به روی صحنه می بَرد که بنا بر عقیده ی شخصی، از بهترین های ده سال اخیر موسیقی ایران است .. سی دقیقه ی ابتدایی کنسرت تمامن به سیامک آقایی و سنتورش اختصاص یافته. باید بگویم این تکنوازی آنقدر دلنشین و غم انگیز است که من بارها و بارها حین دیدنش، چشمهایم را بسته ام، خودم را نشانده ام روی تک تک صندلی های تالار وحدت و .. خدایا! مگر تصوری قشنگ تر از این هم بوده تا بحال؟ بین خودمان باشد .. گه گاهی یک "تو"ی مجازی هم آمده نشسته کنارم و آنجا که سیامک آقایی با مضرابش دست به دلبری زده، من دستم را گذاشته ام روی دستش، کمی فشار داده ام و سر چرخانده ام که یعنی ..

و خودش فهمیده که یعنی چه.

بخشی از تکنوازی سیامک آقایی در کنسرت یادباد را از [اینجا] بشنوید.

حُباب ..

اما یک شب که با منی، داستان کوتاه بپوش

بسکه ناکام مانده ام، لای لباس های چند جلدی ات.

فوتو بای : خودم

آپدیت  :

بخشی از  آهنگ[دامن خوانی]از گروه نوژان نو

حُباب ..

بعد از غروب ِ غم انگیز

دو عاشق متشابه سلوک را در عشق

یکی رساند به وصل و دگر به هجران داد

دو کشتی متشابه اثاث را در بحر

یکی رساند به ساحل، دگر به توفان داد *

گوشه ی[رامکلی]در آواز ابوعطا ؛ دست و پا شکسته با ساز خودم

*از محتشم کاشانی

برای عشق بازی با ابوعطا به سکوت، تنهایی، و به نیمه های شب سفارش اکید شده است.

 

حُباب ..