یک بار خورشید آمده بود توی حیاط مدرسه بتابد .. تو نشسته بودی روی تاب، ماه از پشت سر هُلت میداد و داشتی می تابیدی ..

بعد انگار قطب شمال را برداری، بمالی به صحرای بزرگ آفریقا، مشت مشت عرق بریزد ؛

یا بهشت را برداری، بمالی به جهنم، شعله شعله بسوزد ؛

یا من از روی تاب برت دارم، بغلت کنم و لب به لب ببوسمت ..

منکه آتشفشان ِ یخ بودم.